۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

شخصیگری

به خاطره کافه مان

امروز درست 290 روز از شروع سربازی می گذرد. این وبلاگ را چند روز قبل از رفتن به سربازی ساختم تا در آن از سربازی بنویسم و حقیقت تلخ اینجاست که اولین بار پس از 290 روز برای کاری جز انجام وظایف خدمتی به عنوان "ماشین نویس" پشت کیبورد نشسته ام.
واقعیتش این است که سربازی چیز وحشتناکی است. این را کسی می گوید که از نظر همه خیلی راحت خدمت می کند. با لباس شخصی می رود و بی دغدغه دژبانی موبایل به همراه دارد. روزها زود می پیچد و به قول نظامی ها "امیری" خدمت می کند.
جمله اول را اگر سرباز یگان پاسدار فلان پادگان، یا افسر وظیفه سر چهارراه بگوید می توان پذیرفت ولی برای آدمی مثل من باید گفتن چنین چیزی خنده دار باشد.
اما واقعیت این است که سربازی چیز وحشتناکی است. چرا که به طرز وحشتناکی خارج از اراده تو عمل می کند. به هیچ اتفاق بیرونی ای واکنش نشان نمی دهد. پدرم درست 40 سال قبل از من رفته بود سربازی. وقتی که حرف می زنیم چیز زیادی تغییر نکرده است. اما حتی این ها هم بخش وحشتناک ماجرا نیست.
بخش وحشتناک سربازی آن جایی است که فارغ التحصیل طبقه متوسطی آکادمی برای اولین بار از زندگی گلخانه ای اش خارج می شود و با سویه عریان چیزی به نام سیستم برخورد می کند. سیستم بی اعتنا به میل فرد عمل می کند و این برای تصور فردگرای خوش باور یک طبقه متوسطی چیز وحشتناکی است.
فرقی نمی کند روز یا شب قبل برایت چه اتفاقی افتاده باشد. خوشحال بودی، ناراحت بودی، با رفقایت نشسته بودی به گپ و خوشگذرانی، در دلتنگی کسی گریه کرده بودی، رفیقت را گرفته بودند، کافه ات بسته شده بود، هیج کدام مهم نیست. شب را هر طوری که گذرانده باشی ساعت 5:30 صبح فردا زنگ ساعت یادآوری می کند که سربازی! با تاکسی همیشگی، از مسیر همیشگی به جای همیشگی می روی، لباس همیشگی را می پوشی. سه روز ورزش، دو روز کلاس قرآن و یک روز صبحگاه. سیستم به نظم آهنین در عین حال خنده دارش ادامه می دهد.
در این وضعیت چند راه حل برایت بیشتر باقی نمی ماند. راه حل معمول طبقه ما یعنی "به تخمم" در این موارد جواب نمی دهد. 21 ماه است و نمی شود به سادگی از آن گذشت. راه حل های موجود را می شود با ادبیات نظامی توضیح داد. در سربازی هربار که چیزی را برایت توضیح می دهند متذکر می شوند که این کار نه تنها در زندگی نظامی گری بلکه در زندگی "شخصیگری" هم به کارتان می آید. با همین تفکیک می شود راه حل را هم توضیح داد.
بیشتر کسانی که من دیدم راه حل نظامی گری را پیش گرفته اند. آن ها ترجیح می دهند سرباز بمانند. یعنی دو سال سرباز بمانند. خیلی هایشان کاری را می کنند که حتی از تصور ما هم به دور است. شب ها در پادگان می خوابند. بعضی هاشان هم که ظهر به ظهر "برگه" می گیرند و می روند خانه، تا پنج صبح فردا را به بازسازی خودشان مشغولند که روز بعدی خدمت را راحت تر شروع کنند. این درست همان کاری است که سیستم از یک سرباز خوب و یک کارگر نمونه انتظار دارد. آن ها هرگز با نام "کف برگ"* صدا زده نمی شوند. هر روز خدمت را پرانرژی شروع می کنند و در هر قرائت دستور جایشان در لیست تشویقی هاست. آنها روزهای باقی مانده از خدمتشان را هر لحظه که بپرسی بی درنگ برایت بازگو می کنند. بعد هم خیلی زود خدمتشان تمام می شود و در هیات مهندس، کارمند، استاد دانشگاه یا کارگر وارد زندگی می شوند.
راه حل دوم اما شخصیگری است. یعنی هر روز صبح را با لعنت به جد و آباد سرهنگ و سرگرد آغاز کنی. اول صبح برگه ات را بنویسی و تا ظهر منتظر امضا شدنش بمانی. ظهر هم که زدی بیرون درگیر فکرو خیال، رفاقت، عشق و اینجور چیزها شوی و شب ها، مست یا درب و داغون یا راضی بخوابی. به همین نسبت هم حالت سر صبحگاه و ورزش و کلاس قرآن متفاوت خواهد بود. هیچ وقت برای چیزی تشویق نخواهی شد و ماهی دستکم یک روز اضافه خدمت هم روی شاخت است. اما اگر ایده ات این نباشد که بعد از خدمت مهندس، کارمند، کارآفرین و چیزهایی شبیه این باشی چاره ای جز شخصیگری نیست. چون انگار فلسفه سربازی این است که این ها را از تو بسازد. فقط باید یک کار بکنی، روزهای باقیمانده را نشمار!
بحران شخصیگری در سربازی بحران لاینحل تمام وضعیت ماست. شهروند شدن در عین راحتی، دردناک است و البته چاره ای جز این هم نیست.

* کف برگ: اصطلاحی است که سربازان به تحقیر در مورد کسی که منتظر امضا شدن برگه مرخصی روزانه اش می ماند اطلاق می کنند.

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

قانون نانوشته رَندوم‌‌ها



بیست و چهار روز دیگر سرباز می‌شوم. یعنی بیست و چهار تا بیست و چهار ساعت دیگر مانده تا منِ "مشمول"، تبدیل به منِ "سرباز" شود.
سرباز شدن نمادِ هولناکیِ زندگی در دولت-ملت است. خیلی ساده دولت برایت تصمیم می‌گیرد که هجده ماه یا بیشتر و کمتر زندگیت را چگونه بگذرانی. کجا بروی؟ چی بپوشی؟ چی بخوری؟ به چپ بروی یا راست؟ تفنگت را روی دوشت بگذاری یا در پیش بگیری؟ و در جایی هم متکبرانه فرمان آزاد باش می‌دهد.
در مورد چیزهایی که بر من خواهد گذشت هیچ چیز نمی‌دانم. سربازی قرار است برای همیشه یک راز باقی بماند. همه چیز از ابتدا شبیه یک بازی قمار است، قماری که جایگشت عددها تکلیفش را مشخص خواهد کرد. وقتی که برگ‌های دفترچه زرد رنگ آماده به خدمت را با دقت تکمیل می‌کنی و به کمک پلیس+10 ارسالش می‌کنی بازی آغاز می‌شود. شکل هیجان انگیز بازی هم باید حفظ شود. ابتدا برگه‌‌ای را در خانه می‌فرستند تا مطمئن شوی که در بازی شرکت داده شده‌ای و زمان دقیق آغاز کی خواهد بود. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. از حالا به بعد تبدیل به شماره‌ای می‌شوی که ترتیب قرار گرفتنش در تقسیمات کامپیوتری در میدان سپاه تکلیف هجده ماه آینده‌ات را روشن خواهد کرد.
طبق معمول سعی می‌کنی جایی آشنایی بتراشی که مثل بقیه رَندوم نباشی، معمولی نباشی. معمولی بودن برای طبقه ما غمگین است. اما کافی است یک روز صبح دیر از خواب بلند شوی و یا یادت برود به آشنایتان زنگ بزنی. یا او با چرب‌زبانی بپیچاندت و تو باز به صف رَندوم‌های غمگین بازگردی. صفی که در آن مثل یک قمار معلوم نیست از پادگانی در عجبشیر سر در خواهی آورد یا از یک کلانتری در اهواز، یا از اتوبان تهران کرج، یا فرودگاه مهرآباد. هر چیزی ممکن است چون انگار در هر جایی دست‌کم به یک نظامی احتیاج هست و چه بهتر که این نظامی سرباز مفلوک بی‌ جیره و مواجب باشد.
از اینجا به بعدش سرنوشتت را قانون نظام وظیفه، کامپیوتر میدان سپاه، فرمانده پادگان، دژبان و جزء جزءِ هیبتِ شکوهناکِ دولت مدرن تعیین خواهد کرد.
انگار قانون اول سربازی این است: "تسلیم شو"