بیست و چهار روز دیگر سرباز میشوم. یعنی بیست و چهار تا بیست و چهار ساعت دیگر مانده تا منِ "مشمول"، تبدیل به منِ "سرباز" شود.
سرباز شدن نمادِ هولناکیِ زندگی در دولت-ملت است. خیلی ساده دولت برایت تصمیم میگیرد که هجده ماه یا بیشتر و کمتر زندگیت را چگونه بگذرانی. کجا بروی؟ چی بپوشی؟ چی بخوری؟ به چپ بروی یا راست؟ تفنگت را روی دوشت بگذاری یا در پیش بگیری؟ و در جایی هم متکبرانه فرمان آزاد باش میدهد.
در مورد چیزهایی که بر من خواهد گذشت هیچ چیز نمیدانم. سربازی قرار است برای همیشه یک راز باقی بماند. همه چیز از ابتدا شبیه یک بازی قمار است، قماری که جایگشت عددها تکلیفش را مشخص خواهد کرد. وقتی که برگهای دفترچه زرد رنگ آماده به خدمت را با دقت تکمیل میکنی و به کمک پلیس+10 ارسالش میکنی بازی آغاز میشود. شکل هیجان انگیز بازی هم باید حفظ شود. ابتدا برگهای را در خانه میفرستند تا مطمئن شوی که در بازی شرکت داده شدهای و زمان دقیق آغاز کی خواهد بود. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. از حالا به بعد تبدیل به شمارهای میشوی که ترتیب قرار گرفتنش در تقسیمات کامپیوتری در میدان سپاه تکلیف هجده ماه آیندهات را روشن خواهد کرد.
طبق معمول سعی میکنی جایی آشنایی بتراشی که مثل بقیه رَندوم نباشی، معمولی نباشی. معمولی بودن برای طبقه ما غمگین است. اما کافی است یک روز صبح دیر از خواب بلند شوی و یا یادت برود به آشنایتان زنگ بزنی. یا او با چربزبانی بپیچاندت و تو باز به صف رَندومهای غمگین بازگردی. صفی که در آن مثل یک قمار معلوم نیست از پادگانی در عجبشیر سر در خواهی آورد یا از یک کلانتری در اهواز، یا از اتوبان تهران کرج، یا فرودگاه مهرآباد. هر چیزی ممکن است چون انگار در هر جایی دستکم به یک نظامی احتیاج هست و چه بهتر که این نظامی سرباز مفلوک بی جیره و مواجب باشد.
از اینجا به بعدش سرنوشتت را قانون نظام وظیفه، کامپیوتر میدان سپاه، فرمانده پادگان، دژبان و جزء جزءِ هیبتِ شکوهناکِ دولت مدرن تعیین خواهد کرد.
انگار قانون اول سربازی این است: "تسلیم شو"